سقوط


ملخک  قلبم از کار می افتد

و بر فراز اقیانوس بی مهری ها

تنها جزیره ی تو ،به چشم می اید

فرود اضطراری بر دامانت

استجابتِ ُ اللَّهُمَّ ارْزُقْنَا
سقوطمان است!!

اســتکان

صدای شکستن استکان،تکانت داد

اما  دلم که شکست

یا نشنیدی؟

یا خودت را به نشنیدن زدی!

کاش اولی باشد لااقل!


فاصله

هیچ کس فکرش را نمی کرد

بین ما را پر کند

چیزی به نام

فاصله!

دارت

مرا که می بینی

هوس بازی  "دارت" به سرت می زند!!!

بریل

از پشت می آید و چشمانم را می گیرد

و من از او می خواهم

بگذارد دست بکشم

روی صورتش

این چشمان و لبهایت

برای من "خط بریل" است.

صلیب

من صلیب می شوم

وقتی قرار است

تو را به صلیب کشند...

لحظه ی باشکوهی است

مسیح من.

قید

قید مرا زدی...

قید همه را خواهم زد

فقط صبر کن و ببین...!

متبرک

تا زیر دست و پایش نباشم

مرا انداخت در جعبۀ

اسمای متبرکه...!


منتظر

مثل آن پیرزن

خانه ی سالمندان

که از پنجره اتاق

همیشه چشمش به در حیاط است

تاشاید یکی از فرزندانش از راه برسد

به صفحه ی این گوشی زل زده ام

شاید از تو خبری شود...!!!

فال

تمام

فالگیران شهر

را اجیر کرده ام

تا در فال قهوه ات

از من بگویند!!

عقربه ها

من و تو

عقربه های ساعت...

گاهی انقدر دور

و گاهی اینقدر نزدیک

و این داستان ادامه دارد....!

بخش

مبادا مرا مرخص کنی

از بخش قلبت!!

من نیاز دارم

به مراقبت های ویژه !!

پلک

زیر پِلک هایم خانه کرده ایی؟!

نکند برای این است

همیشه خوابت را می بینم....

پرواز

هر شب می روم روی پشت بام

تا پنجره ی اتاقت

فقط چندین هزار کیلومتر فاصله  است!!

منتظرم بمان

همین امروز و فردا

پرواز میکنم...

حتی اگر به قیمت جانم

تمام شود....!

نگران نباش

چرا که سقوط آزادم جایی

جز آغوشت نخواهد بود...

دق!

باشد عیب ندارد

به همین دیگری که سلامت را رساند

میدهم برایت بیاورد

خبر مرگم را...

چایی


چه زود سرد می شوی...

 مثل یک لیوان چایی

باید تو را سر بکشم

تا داغ داغی...!!

اولم!

گفتی

"بیا برای هم بمیریم..."

با عجله گفتم "اولم"

و قبل از آن

تو برایم جان داده بودی...!!

گذشته

وقتی فقط برایم خاطراتت ماند

تازه فهمیدم باید گذشته را می ساختم

نه آینده را...

پی نوشت:

 حیف !

چقدر دیر رسیدم به این حرفها...

حالا جز دسته گلی و شیشه ایی گلاب

برای شستن مزارت

کاری از دستم برنمی آید...!

منتظر

در حیاط  روی آن صندلی پلاستیکی

که خدا برایم جور کرده نشسته،

و به در خانه زل زده ام!

اما چه فایده ،

وقتی یقین دارم

کسی که زنگ این خانه را می زند

تو نیستی!!

اخطاریه!

خانه ی متروک و خالی

تمام دلخوشی اش

به آن چند برگ اخطاریه آب و برق است

که گهگاهی از لای درب

بر کف حیاط می افتد...!

غرض این بود بگویم

لا مروت لااقل

اخطاریه ایی چیزی برایم بفرست

حیاط دلم پوسید!!