انگشتر
چنان سفت بغل کرد انگشت تو را
که راهی نماند ،جز بریدن انگشت...!
چنان سفت بغل کرد انگشت تو را
که راهی نماند ،جز بریدن انگشت...!
من و تو کنار هم!
هر شب حسین
همه را جمع می کند
حتی من و تو را
و بعد از کم کردن نور خیمه،می گوید:
"ماندن یا رفتن
اختیار با خودتان است!؟ "
خدایی هست مطمئن
که میشود تو را به او بسپارم...
تو خدا،من ناخدا !
تو را "زهیر" خواهد کرد!
پس از تو
زنده مانده ایم حسین...
با افتادن از چشمان تو
تفسیر شد.
خانه ی سالمندان
که از پنجره اتاق
همیشه چشمش به در حیاط است
تاشاید یکی از فرزندانش از راه برسد
به صفحه ی این گوشی زل زده ام
شاید از تو خبری شود...!!!
نه حرف هایم را گوش نمی کنی...!
صدای تو بوق زدن
می فهمی که...!
در من و تو است!
حسن "من" را داشت
و حسین "تو" را
عقربه های ساعت...
گاهی انقدر دور
و گاهی اینقدر نزدیک
و این داستان ادامه دارد....!
یادت هست بابا!؟
حالا مرا پارک کرده ایی
خانه ی سالمندان!!
انار را که گاز می گیرم
مزه ی تو را میدهد!!
ترش و شیرین
برای همین
یک دانه اش را هم
از دست نمی دهم!!
اصلا شاید تو
راز بهشتی بودن اناری
و امروز آب دهانم را
نثارت می کنم...!!
فقط "تنهایم" بگذار...
همین.
راستی تا یادم نرفته
این را هم اضافه کنم
قبل از تو،از تنهایی می ترسیدم
تازه فهمیدم
تنهایی، سگش شرف دارد
به با تو بودن!!!
به این می اندیشم!
حیف تو نبود
که مال من باشی؟!